نسبتا سبز



امروز روز خوبی بود 

صبح رفتم خونه(s)

ناهار اونجا بودم.

کلی چرت و پرت گفتیم و بهم خندیدیم 

همو مسخره کردیم ،اینستا گشتیم،کلی عکس گرفتیم،فیلم گرفتیم.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر حال خوب امروز.

حال هردومون خوب شد


چندروز پیش با(k)رفتم بیرون تا واسه گوشیش یه چیزی بخره.

منم گفتم یه هندزفری بخرم

شد15تومن مثلا هندزفری بیخودش بود

بعد دست کردم کیفم پولشو بدم که(k)گفت خودم حساب میکنم

اصن حال میکنم با چنین ادماایی بیرون برم

بااینکه از دستش دلخورم ولی دمش گرم


دوست دارم ی روز عاشق بشم

خیلی خیلی عاشق بشم

باتمام وجودم طرف مقابلو دوستش داشته باشم 

باهم بریم کافه،بریم بگردیم،یه عالمه قول و قرار بزاریم،واسم گل بخره و بهم بگه من با تمام وجودم دوست دارم.

یه مدت طولانی بگذره،ی روز بهم زنگ بزنه بیا کافه ی همیشگی،منم خوشحال برم و دستبد چرمی که اسمش بایه پلاک فی هک شده روواسش ببرم اما اون ناراحت و غم زده سرش پایین باشه و بهم بگه میخوام یه چیزی رو بهت بگم

اینکه من دیشب نامزد کردم ،امیدوارم شرایطمو درک کنی،اون دختر پولداره و همه چیز تمومه،منو اون یعنی منو نامزدم قراره بریم خارج از کشور زندگی کنیم لطفا بیا تمومش کنیم

اون وقت من قلبم هزار پاره بشه ،اشکام سربخوره بیاد پایین و بگم این رسمش نبود،این نامردیه و بلند بشم و از کافه برم بیرون و دستبندی که واسش کادو گرفتنو از تو کیفم دربیارم و نگاش کنم و زار بزنم

چندمدتی بگذره و من از طریق اشناها یا اینستا بفهمم امشب عروسیشه

حال من اون شب چجوریه یعنی؟

این حالو شاید بشه درک کرد اون شب دقیقا اواسط خرداد ماه بود تو خونه ی یکی از همسایه ها عروسی بود،ساز و اواز بود،خنده و شادی بود ،رقص و اواز بود

اما.

ته کوجه تو یه خونه کوچیک یه دختری بود که دلش تاب نداشت،بیقرار بود،بد حال بود و به سرنوشت شومش فکر میکرد که عشقشو ید و برد داماد یه نفردیگش کرد.

-----

+یه رمان با همین موضوع خوندم بخونید بد نیست

++تهران بدون تو.



بهش گفته بودم تو بهترین دوست منی.

بهش گفته بودم فقط تو واسم موندی و من فقط باتو حرف میزنم

ولی اونم رفت

نمیگم اتفاقاتی که به وجود اومد تقصیر من نبود

چرا تقصیر منم بود ولی حق نداشت اینجور با من بکنه

امروز چندباروسوسه شدم تلگرام پی ام بهش بدم ولی قلبم اجازه نداد 

گفت اگه مثه قبل باهات بدبرخورد کنه چی؟

ولی دلم واسش تنگ شده

اخرین باری که پی ام بهش دادم یهوو وسط چت دیگه جواب نداد و پیامای منم سین نشد

خیلی منتظرش موندم اون شب 

فرداش پیام داد که شرمنده خوابم برد

فهمیدم که دیگه واسش اهمیت ندارم 

: )

ولی همیشه دعاش میکنم 

خدایا بدجور حواست بهش باشه و تنهاش نزار لطفا ☺

+عنوان از حسن صالحی.


امروز روز خوبی بود 

صبح رفتم خونه(s)

ناهار اونجا بودم.

کلی چرت و پرت گفتیم و بهم خندیدیم 

همو مسخره کردیم ،اینستا گشتیم،کلی عکس گرفتیم،فیلم گرفتیم.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر حال خوب امروز.

حال هردومون خوب شد


خب نمیدونم این چجورشه که من وقتی کلی خیال توذهنم میپرورونم که روزی که قراره برم دندونپزشکی و مشاوره میرم یه دل سیرم واسه خودم میگردم و پیاده روی میکنم

پدر گرام یهوو یادش میاد که همونطرفا کار داره و میگه من یک ساعت منتظرت میمونم تا مشاورت تموم بشه

امروز رفتم مشاوره حدودا نیم ساعت طول کشید و من ویزیت25تومن دادم 

بماند که مامانم و بابام طعنه و غر زدن ولی مجبورم تحمل کنم.

حتی یک درصد هم حال منو نمیتونن درک کنند.

یه پست راجع به حرفای مشاور باید بزارم که هرموقع احتیاج داشتم بهش برگردم و بخونمش.

گفت اخر بهمن ماه دوباره باید بیای و من هنوز جرئت نکردم به پدرو مادرم چیزی بگم.

حس میکنم حالم و ذهنم تقریبا سبک شده که با مشاورعزیز حرف زدم.

باید بیخیال خریدن کتاب شازده کوچولو بشم و پولای خودمو واسه جلسه بعد مشاوره اماده کنم

پ.ن1:الان تو مطب دندونپزشک نشستم و منتظرم تا دکتر بیاد .

پ.ن2:عصبانیم هستم چون میخواستم بعدش پیاده روی کنم ولی پدر گرام پایین منتظره.

پ.ن3:باید از اقای دکتر بپرسم میتونم ادامس بخورم یا نه دلم واسه اینکه یه ادامسو بندازم گوشه دهنم و هی بجومش و قل بندازم تنگ شده


+این پست وقتی که من احتمالا خواب تشریف دارم منتشر میگردد.


امروز کشای دندونای فک پایینم رو عوض کرد

چهارتا دندون جلویی فک پایین به حدی درد میکنه که دلم میخواد زمینو گاز بزنم

ریشه تک تکشون ذوق ذوق میکنه

+نوبت بعدیم رو زده دوهفته دیگه ولی خب فک نکنم برم 

چون پول نیست

 ++خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم بابت مهربونی هات

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که هوامو داری


وقتی چیری مرا رنج میداد،درمورد ان با هیچ کس حرف نمیزدم.

خودم درموردش فکر میکردم،به نتیجه می رسیدم و به تنهایی عمل میکردم

نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم

فکر میکردم که انسان هادراخر باید خودشان به خودشان کمک کنند

#هاروکی موراکامی


معتقدم فقط خداباید ادم رو دوست داشته باشه و بقیه ی موجودات اهمیتی نداره ک دوستت دارن یا ندارن

پ.ن1:امروز اینستارو که بازکردم دیدم یه ادم نسبتا معروف منو فالو کرده

خوشحال شدم و یکمی ذوق زده شدم  ^.^

پ.ن2:امشب بابام جایی کارداره و شاید ماهم باهاش بریم و اونطرفا ی دوری بزنیم خیلی حوصلم سررفته.

پ.ن3:مامانبزرگم اینا قراره برن جندروز دیگه کربلا 

اخ که چقد دل منم هوای اونجارو داره

 .

.

معتقدم ادما فقط یکبار برن زیارت خارج کشور بهتره 

هرچقدر هم که پولدار باشی ولی همون یکبار کافیه

شنیدم وقتی بری کربلا اونقد عااشق میشی که بیصبرانه منتظری دوباره بری.

تجربش نکردم دوستم ندارم زود قضاوت کنم اما گاها دلم میگیره از اینکه هزاربارهزاربار میرن کربلا

کاش رفتارمون رو درست میکردیم ،کاش دروغ کمتر میگفتیم،کاش قضاوت نمیکردیم،کاش دل کسیو نمیشدیم

همش که به کربلا رفتن نیست  : )))




امروز صبح اونقدر گریه کردم و زار زدم کنار مامانم که حتی الانم چشمام درد میکنه

حتی مامانمم به حال من گریه میکرد.

خسته شده بودم از همه چیز و یه دعوای کوچیک با مامانم بهانشو جور کرد 

فقط زار میزدم بغلش.

شرایط بدی دارم،سختمه خیلی سخت.

تاامروز هرچقدرکه تحمل کرده بودم بس بود و دیگه توان نداشتم 

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر مادرم.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر اینکه هوامو داری.

پ.ن1:موهامو چیدم پسرونه ی پسرونه

پ.ن2:عنوان از پروین اعتصامی.


ساعت 9بود فک کنم توی سالن کنار بخاری هنوز خوابیده بودم

زنگو زدن مامانم فک کرد مامانبزرگمه و رفت درو باز کرد منم به سرعت نور پتوهامو جمع کردم که نفهمه خواب بودم.

چنددقیقه بعد مامان اومد تو و یه خبری رو داد.

سرم تیرکشید اصلا.

هنوزم که هنوزه پشت کردم به بخاری که تا تهش زیاده ولی گرم نمیشم همه ی بدنم یخ کرده و نفسم بالا نمیاد.

برگشتن دوباره به روزای قبل اذیتم میکنه.

به قدری حالم بد بود که به مامانم میگم خداکو؟این خدایی که میگن کو پس؟نمیشنوه من چی بهش میگم؟

(دعا کنید واسه ی من لطفا)


امروز رفته بودم کلاس برگشتنه یادم اومدبه(n)قول دادم واسش پیتزا بخرم
کلی گفتم عاقا بخرم نخرم چیکارکنم که اخرش یه پیتزا کوچیک گرفتم 7تومن
خیلی کوچولو بود شاید از کف دست هم کوچیکتر:|
مزش خوب بود ولی  : )
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر همه چیز 



دستش را مثل قایقی که روی موج بالا و پایین می رود ، توی هوا رقصاند . 

پرسید : ارزشش را داشت اینهمه بالا و پایین شدن ها ؟ » دست هایم را مثل کسی که پارو می زند دو طرف پهلو گرفتم و مثلا پارو زدم . گفتم : تمام عمر که پارو زده باشی ، نسیم و توفان و روز ابری را که تجربه کرده باشی ، یک روز می رسی وسط دریا ، همان جا که موج ندارد ، همان جا که آفتاب است و دریا آرام است . بعد مثل فرهاد قصه ی در دنیای تو ساعت چند است؟ » دراز می کشی کف قایق چوبی ات و زیر لب می گویی : آره ، می ارزید . »


#مریم_سمیع_زادگان


میدونید توی ذوق خوردن یعنی چی؟

یعنی اینکه پولاتو جمع کنی که یه کتابی که خیلی وقته میخوای بخریو بخری 

ولی بخاطر روز مادر از خیر کتاب بگذری و واسه مامانت از گرونترین گلفروشی و توی بالاترین نقطه ی شهر گل بخری

تمام راهو تو اتوبوس و پیاده روی دستت باشه که یوقت خراب نشه 

و بدیش ب مامانت 

بعد بابات جلوی همه بگه چقد خریدیش ووقتی بگی بهش یه جوری نگات کنه و بعد رو به مامانت بگه فلان تومن گل خریده و سرشو ت بده.

از اون طرفم مامانم محکم بگه اره شمیم؟؟

بعد من چیزی نگفتم و داییم دراومد گفت بده مگه واست دخترت گل بخره؟

اون لحظه همه ی دنیا رو سرم خراب شد 

بغض کرده بودم و نمیتونستم حتی حرف بزنم

مامانم خواست درستش کنه گفت نه دستت درد نکنه زحمت کشیدی عزیزم 

 : (


سلام

شاید یکی از بدترین خواب های عمرمو همین دیشب دیدم.

یه شب قبل از کنکور بود.

و من همچنان از لحاظ درسی صفره صفر بودم.

اون شب دعا میکردم که فقط برگردم یک ماه عقب تر

دائم با خودم میگفتم چراخه من نخوندم

شد صبح روز کنکور و داشتم میرفتم سر جلسه.

خیلی بد بود از ته دلم اون زمان از خدا میخواستم فقط یک ماه بریم عقب تر

تا من درس بخونم

الان حدودا چهارماه وقت هست ولی

خدایا حواست بهم باشه 



اقا اینکه یه ادمی بره کافه و بیرون بگرده به ی رفیق پایه احتیاج داره

خب منم از این رفیقا ندارم

البته به نوعی من واسه کنکور اصولا تو خونم و بیرون نمیرم که رفیق پایه پیدا کنم.

امروز کلاس زبان داشتیم و کلاس کنسل بود و ما نمیدونستیم.

نتیجش این شد که برگشتنه با(s)و(g)رفتیم یکی از کافه های بالاشهر و به عبارتی لاکچری : ))

اولین بار بود رفتم کافه

و همشو(s)حساب کرد خودش چای میوه و من گلاسه شاتوت و(g)اسموتی توت فرنگی پرتغال خوردیم با دو نوع کیک : ))

خوشمزه بود ولی خب زیاد نتونستم ازش بخورم چون تقریبا یک ساعت قبلش 2تا بشقاب لوبیا پلو با ترشی خورده بودم

الانم پشیمونم حس میکنم (s) زیاد خوشش نیمد اگرچه بااصرار خودش بود و خودش از قبل بهمون قولشو داده بود

الانم خونه(g)اینام و شام نداشتن و من گشنمه

راسی اورینگ دندونامم عوض کردم و از دندون درد حس له شدن دارم و 

تامام

ادامه مطلبم عکسه اسموتی و گلاسه هستش

ادامه مطلب


به جرئت میتونم بگم یکی از بهترین و خاطره ساز ترین روزای عمرم مخصوصا توی این دوران پرفشار و استرس کنکور اون پنجشنبه صبح هایی است که با (g)و(s)کلاس زبان میرم.

حتی صبح ساعت 6:15بلند شدنش را هم دوست دارم.

من و (g)تمام راه بدون هیچ دغدغه و استرسی بیخیال تمام غصه هایمان میشویم و درراه انقدر میخندیم و فیلم میگیریم و عکس می اندازیم که دهن (s)را سرویس میکنیم.

مثلا امروز صبح ما زودتر از(s)رسیدیم و به همان فروشگاه لاکچری طور رفتیم و دوتا چیپس پیتزایی و ماست و ریحون خریدیم .

 تا دم کلاس قدم زدیم و خندیدیم ودر سوز ملایم صبحگاهی کمی هم لرزیدیم و دست هایمان را در جیب پالتوهایمان فرو کردیم و دم ساختمان وقتی منتظر رسیدن(s)بودیم چیپس ماست و ریحان را نوش جان نمودیم 

 ان هم ساعت8صبح:/

و ان یکی را برگشتنه با خنده و مسخره بازی با(s)خوردیم

میدانید اصلا بالاشهر رفتن حال و هوای دیگری دارد

خودمانیم اما انگار هوایش لاکچری تر است و حتی ساختمان های بزرگش جذاب است و انگار همه چیز قشنگ تر است و بیشتر تر به دل مینشیند.

ماالان در یک پارک خیلی جذاب بالاشهر نشسته ایم و (g)که به دستور من دوتا لیوان شیشه ای اورده و من هم سه تا نسکافه

ما نشستیم و نسکافه هارو داخل ابجوش ریختیم و متوجه شدیم قاشق برای هم زدن نداریم در نتیجه من عین احمق ها اب کرمی رنگی که فقط بوی نسکافه میداد نوش جان کردم و (g)احمق تر از من به ماژیک هایلایت داخل جامدادی اش روی اورد و باان نسکافه ی گرم را هم زد و میل نمود

الان هوا خیلی خوب است 

بوی بهار میدهد

و یک نسیم خنک درحال وزدیدن است.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم بابت خوشبختی امروز ما.

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم بابت حال خوب الانمان.

خیلی ممنونم اقای خدا❤

امضا:دخترک مخ تعطیل شده ب همراه (g)یه خیلی ردداده

پ.ن:ما حس خوبمان را بادیگران شریک شدیم.

یک نسکافه باقی مانده را در لیوان یک بار مصرف و قاشقی که خریدیم حل کردیم و با یک عالم انرژی به مرد زحمتکش پاکبان تقدیم نمودیم


وقتی یکی مثله من نصفه شب خوابش نبره مجبور میشه وبلاگ رو باز کنه و چرت و پرت بگه!
من ساعت 8صبح کلاس زبان دارم و ساعت6:30باید از خواب بیدار بشم تا کارامو بکنم صبحانه بخورم ،نماز بخونم و برم بیرون از خونه.
فلاسکمو برداشتم شستم و میخوام فردا ابجوش بریزم توش ببرم بعدازکلاس خیلی هوا خوبه و حال میده چایی خوردن ولی خب ما چایی نمیخوریم من سه تا نسکافه برداشتم
اوووووم دیگه
وای گفته بودم چقدر اشتهام زیاد شده؟؟همش گشنمه://
اصن یه وضعیه ها.
میترسم چاق بشم.
سخت رژیم گرفتن  : (
پ.ن:دلم بدجور شور میزنه،میترسم خیلی زیاد 
خدایا خودت کمک کن اتفاقی نیفته
لطفا واسم دعا کنید.لطفا

باران دارد تند تند میبارد 

به طور کامل صدایش را میشنوم

صدای تیک تاک ساعت به طور بدی روی اعصاب من است.

یک فنجان قهوه ی نیمه تلخ خوردم و دارم تمرین های زبانم را انجام میدهم☕

پ.ن:نمیدانید چه کیفی میدهد باران باریدن.

من عاشق باران هستم

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم بابت این رحمت الهی


این عکسی که در ادامه مطلب قرارداده شده عکس درختی است که روبروی درب خانه ما ،درست ان طرف خیابان قراردارد،و من هنگامی که پشت میز مطالعه ام مینشینم و  سرم را به طرف راست میچرخانم اولین چیزی که میبینم همین درخت تازه سبز شده با یک قاب خیلی کوچک از اسمان ابی است.

دراین روزهای پرازاسترس تنها چیزی که حالم را خوب میکند شاید یک فنجان قهوه ی تلخ با دیدن همین درخت باشد

میخواهم اسم این درخت را (سبزینه ی استوار) بگذارم

قشنگ است ؛مگر نه؟

البته ناگفته نماند که درخت و گل های باغچه ی گوشه ی سمت چپ حیاطمان هم جوانه زده و سبز شده است.

شاید تا چندماه دیگر از این خانه برویم ؛اما خاطرات خوش و سبز این درختان همیشه با من است.

همیشه سبز باشید

ادامه مطلب


عنوان کاملا بی ربط بااین پست است؛اما دلیلش اینه که واقعا عطر چای با دارچین خیلی معرکس☺

نمیدونم دقیقا از چی بنویسم.

اما (میم)گفته این هفته بیا یه روز کافه بریم.

حس خوبیه کافه رفتن☕

بشدت احساس میکنم باید با خانوم مشاور حرف بزنم؛خیلی حالم از نظر روحی بهم ریختس

واسم دعا کنید  : )

کلاس زبان هم فعلا نداریم؛اگه اون بود حداقلش این بود که یکم اروم تر میشدم وقتی بیرون از خونه میرفتم.

فکر اینکه قرارباشه یکسال دیگه هم پشت کنکور بمونم دیوونم میکنه

-----

قرار گذاشتم با خودم که اگر این سه ماهو به اندازه کافی و درست درس خوندم بمونم بازم و اگر نخوندم میرم پیام نور

میترسم برم پیام نورو یه روزی برسه که حسرت این روزارو بخورم

سخته اقا خیلی سخته 

پ.ن:این پست درست زمانی که من خوابم منتشر میشه



میگفت پونه تازه ترم 2روانشناسیه

مامان پونه گفته به هرکی که نگاه کنه از حالت صورتش تشخیص میده مشکلش چیه

میگفت مشکل افسردگی دارید پیشش بریدخیلی کمکتون میکنه

وقتی مامان بابا حامیت باشن چطوریه؟

خیلی کیف میده؟میدونید من تاحالا مامانم حمایتم نکرده.

مامانم وقتی بقیه بهم بدوبیراه گفتن،نزد تو دهنشون بلکه باهاشون همکلام شد.

تف به این زندگی

پ.ن:دلم میخواد یه دل سیر گریه کنم و یه نفر باشه که بهم بگه حق باتوئه،ناراحت نباش


شاید بیشتراز هرچیزی احتیاج داشته باشم یه قرار ملاقات با خانم مشاور بزارم

حالم به حدی بده که دارم روانی میشم

کاش این امکان رو داشتم که هرهفته ببینمش

و این درحالیه که دستام یخ زده و موهامو میکشم و دندونامو روی هم فشار میدم که بغضم نشکنه

لطفا واسم دعا کنید.


بعضی روزها سعی میکنم با تمام سختی ها خودم را شاد نشان بدهم 

سعی میکنم بخندم و به عبارتی شادی های کوچک برای خودم درست کنم 

اما

به یک باره با یک خبرهمه ی ان دلخوشی ها دود میشود و به هوا میرود

درست مثل الان که حتی حوصله ی خودم را هم ندارم.


خدایا میبینی دیگر؟؟؟


من الان روی گلیم ابی رنگی که کف اشپزخانه کوچکمان پهن شده نشسته ام و دارم تایپ میکنم.

و این درحالی است که کته گوجه ام را دم گذاشته ؛کاهوی سالادرا خرد کرده وسس را اماده کرده ام

و همانطورکه منتظر دم کشیدن برنجم هستم،ان شرلی میخوانم .

پ.ن1:دلم نیامد پدرم بدون سحری روزه بگیرد.

پ.ن2:واقعا حیف نیست جزوه یک روز خوشی هفته نرود؟



امروز دوست دارم اشک ها بریزم و افسوس بخورم بابت این حال نه چندان خوشایندم

وقتی مادرم گفت کتاب های انشرلی و تمام کتاب هایی که  میخوانم مزخرفی بیش نیستند ؛ناگهان قلبم دچار صاعقه ای دردناک شد که همراه با ترسی امیخته ؛جانم را دربرگرفت.

 حتی روحم نیز فشرده شده است.

پ.ن1:ایا افسوس خوردن من به جا نیست؟

پ.ن2:کامنت ها درفرصتی دیگر تایید میشود.



نه گفتن قطعا سختن ترین کار دنیاست.

و الان من باید به یکی از اقواممون که خیلی نزدیکه و درخواست یه وسیله ی شخصی کرده نه بگم.

و واقعا نمیدونم چطوری اینکارو کنم

اخه چرا چنین چیزایی رو از ادم میخوایید؟

میترسم دلش بشکنه.

#پست_موقت


حق دختری که با یه پسر مدتی چت میکنه و خانوادش میفهمن اینه که بزور شوهرش بدن؟

تا کی این عادت و رفتارای احمقانه؟

خواهش میکنم  واسه ی دوستم خیلی خیلی دعا کنید
بعداز یکی دوماه بی خبری ازش فهمیدم به خاطر این موضوع زندانیه تو خونه.

میشه حداقل یه صلوات واسش بفرستید؟




خیلی وقته که از وضعیت خونمون خسته شدم

ولی ههمون سعی میکنیم به روی خودمون نیاریم که همه چیز خرابه،همه چیز براساس نظرات بابام اداره میشه

من شاید برم،بقیه افراد خانواده هم میرن سمت راه خودشون

مامانم میخواد چیکار کنه؟

مامانم گناهش از زندگی چی بوده؟



باید بگم که پیشرفت قابل توجهی داشتم تو فوتوشاپ

یه طرح کج و بدریخت امروز ترسیم کردم

 

اون اهنگی که قولشو دادم اینه

گوش بدید و لذت ببرید:دی

 


 

 

 


اینکه داری با یه نفر چت میکنی و طرف تند تند جوابتو میده.

بعداز چنددقیقه دیگه به همون سرعت پیامات سین نمیشن و جوابا هی کوتاه تر و خلاصه تر میشن و حتی بعضیاش هم بدون جواب میمونن.

و یکدفه وسط حرف زدنت میاد میگه وای از خواب دارم بیهوش میشم!


و این یعنی اینکه دیگه اینقد زر نزن من یکی بهتر از تورو واسه چت کردن پیدا کردم!

اگه کسی رک و پوسکنده همین جمله ی بالارو بهم بگه شاید 10دقیقه گریه کنم و سعی میکنم باهاش مثله خودش باشم ولی اینکه منو احمق فرض میکنه قلبمو درد میاره!

#موقت 


میدانید زیاد حوصله ی مقدمه چینی ندارم.

بگزارید رک و پوست کنده بگویم که یکی از همین شب ها عروسی یکی از اقوام نزدیک من است.

خانواده ی دختر مدتی است که دارند تدارکات جهاز را میبینند و حدودا 3روز است که وسایل را در خانه داماد میچینند.

من دیروز و پریروز انجا رفتم تا کمک بکنم اما با انبوهی از وسایل بی مصرف و چشم هم چشمی روبرو شدم که هنوز هم از فکر کردن به ان تنم میلرزد.

خودم به شخصه بیشتر از 4نوع جا قاشقی دیدم که یا به کابینت متصل میشد یا به بالای ظرفشور یا کنار سینک و

یا مثلا دوعدد اتو

چرا باید پول را خرج خریدن 2عدد اتو کرد؟چرا دوتا میز غذا خوری با عنوان صبحانه خوری و نهار خوری باید داشته باشد؟

یا 3 نوع سرویس قابلمه به چه درد یک نوعروس میخورد؟

قابلمه های مسی یک طرف اتاق و قابلمه های فکر کنم روحی از سایز دیگ نزری پزی تا شیر گرم کن خیلی کوچکِ روی هم طبق شده گوشه ی دیگر اتاق را اشغال کرده بود.

بیشتر از 6الی 7 دست سرویس چینی و ارکوپال و بلور و شیشه ی ایرانی و خارجی

یک نو عروس دقیقا اینهمه ظرف به چه کارش می اید؟

از ان گذشته چرا باید تمام این وسایل با تزیینات و ظرافت خاصی چیده شود؟

و چرا اخرشبِ عروسی دسته دسته میهمان های دور و نزدیک باید به خانه نو عروس بیایند و جهازش را ببینند و محتویات داخل یخچالش را برسی کنند و حتی به دستشویی و حمام و کشو ی لباس های زیر سرک بکشند و سرشان را درگوش هم ببرند و بگویند سرویس 10 پارچه ی صبحانه خوری اش یک نمکدان کم داشت؟


من شرط میگذارم قبل از ازدواج که تمام خرج و مخارج عروسی و جهاز باید بین دوطرف تقسیم شود.

شرط میگذارم خودم و طرف مقابل تنهایی خانمان را بچینیم و داخل یخچالمان را کله ی بره ی تزیین شده و هزار نوع دوغ و دلستر و نوشابه نگذاریم.

و شرط میگذارم هیچ فردی اجازه ی دیدن خانه ی ما و حرف مفت زدن درباره ی جهاز را ندارد.


تا کی به جهان سومی بودنمان ادامه میدهیم؟




دخترجان! اختیار زندگی خودت را در دست بگیر!

لازم است دست از برخی عادات خود بردارید از جمله مصرف دارو،پنهان کاری،وحشت و هراس،نادیده گرفتن ندای درون،تکرار عبارت منحوس<من نمیتوانم!>،صحبت های منفی با خودتان،ازار جسم و روح خودتان،به تعویق انداختن کارها برای فردا یا دوشنبه یا سال بعد،سوگواری برای گذشته و از دست دادن اینده و.

هم اکنون از جا برخیزید،

برخیزید

اشک هایتان را پاک کنید،درد دیروز را دور بریزیدو یک بار دیگر از نو اغاز کنید.

دخترجان!صورتت را بشور و خودت باش!

(صورتت را بشور دختر جان)

(ریچل هالیس)


ادامه مطلب


دیشب وقتی حالم خیلی بد بود و داشتم از دست خودم افکارم و تمام اتفاقات دیوونه میشدم 

و به این فکر میکردم که باید چیکار کنم

سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و یه دفعه چشمم به این ایه خورد که پشت شیشه ی اتوبوس نوشته بود:


ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین»

(خدایا تنها تورا میپرستیم و از تو یاری میجوییم)




یکی هست توی ذهنم دائم تکرار میکنه بسه دیگه

دائم میگه شمیم تمومش کن این کنکورو

بسه هرچقدر گند زدی به زندگیت و بهترین روزای عمرت

میگه برو پیام نور،میگه این همه رشته وجودداره و صرفا همه نباید دکتر بشن.

اما

یکی دیگه هست که میگه یه شانس دیگه به خودت بده.

میگه میخونی امسال.

میگه وضع فرق میکنه.

و من بین این دوتا موندم و دلم میخواد بمیرم.

من به حرف کدوم گوش بدم اخه؟


سلام!

امروز درحالی که مورد توهین و تحقیر یکی دونفر از ادمای زندگیم قرار گرفتم،با یه حالت خیلی ناراحت کننده ای نشستم یه فیلمی رو دانلود کردم که حتی اسمشو نمیدونستم!

اوایلش به نظرم مسخره اومد،ولی از یه جایی به بعدش دیدم ناتالی همون منم!

خودم هستم که باعث شدم ادما هررفتاری باهام داشته باشن.

سعی میکنم دیگه بهشون اجازه ندم!

چون ما اول از همه باید عاشق خودمون باشیم

خودِخودمون،تک و تنها :)

شاید شماهم اینطورید؟هوم؟

پس بیایید تغییرش بدیم!

 


1-سلام

2-شین دیروز اومد خونمون!

3-واسش ایس تی لیمو و دارچین درست کردم عوضی دوست نداشت.

4-نهار واسش برنج و مرغ سرخ شده و بادمجون و ریحون و گوجه کبابی با لیمو ترش و ماست خونگی اوردیم تازه ته دیگ سیب زمینی هم داشتیم :دی

4-بعداز ظهر نتونست وایسه چون مامانش تنها بود و نهایتا بعداز خوردن چایی و شکلات زنجبیلی رفت.

 

5-مامانم میخواست  بره بیرون و نهایتا منم با شین رفتم خونشون.

 

6-اونجا واسم مرغ سوخاری درست کرد که خیلی باهاش حال کردم:دی

8-راستی دیروز ایس پک موز هم خوردم بدمزه بود:|

 

7-از خواستگار پولدارش حرف زد و اینکه ول نمیکنن و پیله شدن!

 

8-دلم میگیره اگه شین ازدواج کنه!

من فقط شین رو دارم و اونه که باهاش حرف میزنم،دردودل میکنم،میخندم،غیبت میکنم

9-اون بره من تنها چیکار کنم؟

 

10-دستپخته شینِ جانِ جانانه!

 

 


1-وقتی میرم پیج دخترعموم و میبینم بیوشو عوض کرده و استیکر یا ایموجی یا هرچیز دیگه ای که امپول و قرص و کتابه زده،قلبم درد میگیره،تو چشمام اشک جمع میشه و میگم وضعیت الانم حقِ من نیست!

من میتونستم مثله اون باشم ولی نذاشتن،ولی همه ی زندگیمو یه شبه ازم گرفتن!

 

2-وقتی گردن درد امونم رو بریده و های و های گریه میکنم میگم من باید درس میخوندم نه از گردن درد گریه کنم!

 

3-به جز گردنم تمام استخونا و مهره های پشتم درد میکنه و حتی نفس هم نمیتونم بکشم،انگار یه وزنه ی سنگین رو سینمه که نفسامو یاری نمیکه!

 

4-حق من نیست که از 14 سالگی با قرص ضدافسردگی سرپا باشم!

حقم نیست!

و منم مثله بقیه زندگی بدون قرص ضدافسردگی میخوام،من حقمه خنده هام و گریه هام احساس واقعیم باشه نه تاثیرات این قرصا!

 

5-حقم نیست از 14 سالگی این همه ترس باهام باشه!

من یه زندگی معمولی فقط میخوام!

6-دلم نمیخواد بعداز 2ماه قرص نخوردن دوباره رو بیارم بهشون!

 

7-کاش یکی میومد و دلیلِ همشو بهم میگفت بعدم سرمو میداشتم رو شونش و های و های گریه میکردم!

8-بهم میگفت که کدوم ادم پستی زندگی یه دختر 14ساله رو بهم زد،بهم میگفت که درست میشه و درست میشه!

9-اگه عدالتی هست نباید گریه های من بدون جواب بمونه!

10-من خستم از زندگی خستم از همه چی!

 

 

 

 

 


امروز با خدا حرف زدم و اینجوری جوابمو داد:

و توکل بران خدای مقتدر مهربان کن،ان خدایی که چون(ازشوق نماز)برخیزی تورا مینگرد،وبه انتقال تو در اهل سجود(و به دوران تحولت از اصلاب شامخه به ارحام مطهره)اگاه است،

او خدای شنوا و دانا است

 

(ایات 217_220 سوره ی شعرا)


سلام!

میتونم بگم یکی از معضلاتی که امروزه خیلی از بانوان یا دخترای اطرافم باهاش مواجه هستن دل درد های زمان ی هستش!

که حالا میتونه دلایل مختلفی داشته باشه!

من خودم به شخصه برای هردوره حداقل 4 تاکپسول مفنامیک اسید مصرف میکردم که دراواخر چندان تاثیری نداشت!

حتی حدودا سه الی چهارماه پیش با مصرف 3 تا مفنامیک اسید،قرص هیوسین،دم کرده ی شوید و نبات و چای زنجیل و.

هنوز دل درد من بهتر نشده بود!

تا اینکه یه دوره تصمیم گرفتم به حرف مامان جونم(مامانِ مامانم)گوش بدم و طناب بزنم!

بار اول با وجود دل درد خفیف 30 تا 40 تا طناب زدم و 

یکی دوساعت بعدش دوباره تکرار کردم،حدودا توی دوروز 200 تا طناب زدم و میتونم بگم دوره ی اخرِ قائدگی فقط 1 کپسول مفنامیک استفاده کردم!

 

 

پ.ن1:این فقط یه تجربه  از من بود و نمیدونم تاثیرش روی بقیه چطوره!

 

پ.ن2:این دردهای شدید گاهی بی علت نیست و ممکنه دلایل خاصی داشته باشه شما باید به یه پزشک ن مراجعه کنید تا اگه خدایی ناکرده مشکل خاصی بود برطرف بشه!

 

پ.ن3:امیدوارم درصورت استفاده از روشی که من گفتم، واستون مفید باشه!

 


سلام!یه محلول معجزه گر درست کردم که دوروز دیگه اماده مصرف میشه!

اگه موثر بود حتمامیام دستورالعملشو توضیح میدم!

 

+میتونید حدس بزنید دوباره افتادم روی دور پستای چرت و پرت گذاشتن اما نگران نباشید در اینده ای نه چندان دور همشون پیش نویس(!)میشن

++تحمل کنید لطفا -_-

+++اگه قرار باشه بین یه لیوان گنده شیر موز یا یه لیوان نسکافه توی یه فضای خوب یکیو انتخاب کنید

کدومو ترجیح میدید؟

منتظر نظرات ارجمندتون توی قسمت حرفی سخنی هستم!

 

++++به زودی همتونو کامنت بارون میکنم


 

سلام!

امروز یه روز دلگیره!

یعنی میتونم بگم اکثر روزای ابن ماه واسم دل گیر بوده

اینو میشه از شیشه های گلایِ  زرد و خشک شده ی روی میز فهمید!

چون شاسوسا نتونسته نوازششون کنه و اب شیشه هاشونو عوض کنه!

 

یا از کتاب (صدسال تنهایی)که نزدیک دوماه و خورده ایه که دستم بهش بنده و هنوز نتونستم تمومش کنم!

یا شایدم از ماگی که نمیدونم توش چایی خوردم یا اب یا شربت ولی همونطور روی میز مونده

و یه میز ابی رنگی که پراز گرد و خاک شده!

 من پیش پیش به استقبال جوش هایی که قراره روی سروصورتم بزنه رفتم!

دیروز 7 تا شیرینی خوردم،پریروز همینطور و روزای قبلشم حدودا 4تا  و امروز با سه تا شیرینیِ پشتِ سرهم از خودم پذیرایی کردم!

از تخمه های افتابگردونی که نوش جان کردمم نگم دیگه !

 

هوای امروز ابریه،به حیاط نگاه میکنم

برگای درختا خشک و زرد شدن!

پاییزه دیگه.

 

 

 


شبایی وجود داره که خوابت نمیبره،تمام وجودت پراز ترس میشه و به اتفاقای بد فکر میکنی!

هی به خودت میگی نه چیزی نمیشه،نه درست میشه!

ولی ته دلت هنوز محکم نشده!

گردن درد میگیری،پس بلند میشی بالشتتو عوض میکنی،از این دنده به اون دنده میشی!

اهنگی که داره پخش میشه رو عوض میکنی،

اما فایده نداره!

 اهنگو قطع میکنی!

میشینی و تو دل شب به اسمون بیکران نگاه میکنی!

توی دلت میگی خدایا میدونم که حواست بهم هست!

میگی خدایا دستمو دوباره بگیر،نذار سقوط کنم!

و زمزمه میکنی

[الا بذکرالله تطمئن القلوب]

 

 


 

 


سلام خانم یا اقای عزیزی که واسم یه کامنت طولانی نوشتی!

اول اینکه ممنونم به خاطر این کامنت واینکه یه وقتی رو صرف تایپش کردی!

 

عزیزم،وبلاگ یه جای کاملا شخصیه و کسایی هم که دنبال میکنن براساس میل و علاقشونه من هیچ کدومو مجبور به این کار نکردم

و صرفا خوانندگان اگه دلشون خواست میخونن و اگه دلشون نخواست میزارن همون ستاره طلاییه روشن بمونه!

 

و من نشنیدم تاحالا توی وبلاگ کسی محبت گدایی کنه اونم با پستایی که حدود ۹۰درصدش کامنتاش بسته هست!

و من خودم به شخصه وبلاگ نویسی رو یه کاری میدونم که از خشمم و نفرتم نسبت به ادمای اطرافم کم کنم و بدون دعوا و حرفی راحت ازشون بگذرم

 

به عنوان مثال من باپدرم اکثر اوقات دعوا داریم و من بنا بر احترام دختر پدری جوابش رو نمیتونم بدم ولی من میام توی وبلاگ یا کانال هرچی که میخوام بهش فوش میدم 

پدرم نمیخونه فوش هارو ولی حداقلش اینه که نصف حرفایی که سر دلم بوده خالی شده و غمباد نمیشه!

و نهایتا هیچ عقده ای ازش توی دلم نمیمونه!

 

و اینکه شما یه هیچ وجه اجازه ی قضاوت یکی دیگه رو ندارید!

شما که روشنفکر هستید باید کاملا مطلع باشید!

و بعدشم اینکه اکثر پستای اینجا نهایتا دو الی سه هفته دووم میاره و خیلی زود یا پیش نویس میشن یا پاک؛ )

 

+اگه از این وبلاگ خوشتون نمیاد لغو دنبال کردن بزنید من اصلا ناراحت نمیشم : )

 

++و اینکه نظرتون درمورد کتاب کوژپشت نوتردام چیه؟

 

 

 

 

 

 


شده آیا که غمی ریشه به جانت بزند؟
گره در روح و روانت به جهانت بزند؟

شده در خواب ببینی که تو را قرض کند؟
بروی وهْم شوی تا که تو را فرض کند؟

شده در گوش تو گوید که تو را باز تو را.؟
نشوم فاش کسی تا که شوم رازْ تو را.؟

شده آغوش شود تا که هم آغوش شوی؟
گره ات باز کند تا که تو خاموش شوی؟

شده یک شب برود تا که روی در پی او؟
که تو فرهاد شوی تا بشوی قصه او؟

به همان حال بگویی که تو مجنون منی
به تو بیمار شدم تا که تو درمون منی

شده دلتنگ شوی غم به جهانت برسد؟
گره ات کور شود غم به روانت برسد؟

که ز روی دیدن او که کمی شاد شوی
بروی در بغلش تا که تو آباد شوی

که بگوید که تو تعریف همان عشق منی
بروی یا نروی هر چه شود جان منی

گره ات باز کند تا که تو بینا بشوی 
که غمت باز شود تا که تو معنا بشوی

شده اما تو نبودی شده اما که چه دیر 
گره ای کور شدم تا که شدی یک دل پیر

همه در خواب ولی عشق تو بیدار بمانْد
همه پل‌های دلم بی تو چو دیوار بمانْد

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
همه عاشق شدنم رفت تو منظور منی

که تو رفتی و دلم بی تو همان سنگ شدُ
همه این عشق رَوَد تا که دلم جنگ شدُ

نکند بد بشود آخر این قصه بد
نکند تلخ شود آخر این غصه بد


امروز ساعت 8.30بود که با زنگ موبایل از خواب بیدار شدم!

یادم اومد که من راس ساعت ۸کلاس داشتم و نیم ساعت از اون کلاس گذشته!

به مامانم گفتم که نمیرم امروز رو ولی گفت نمیرمو اینا نداریم:دی

کاراتو بکن میرسونمت!

سریع مانتو شلوار پوشیدم و یه تیکه نون خالی خوردم و رفتم کلاس!

درو که باز کردم استاد با خوشرویی جواب سلاممو داد و گفت جلسه ی قبل هم غیبت داشتید،مشکلتون حل شد؟

گفتم بهترم،ممنون،قراره دوباره برم دکتر.

گفت انشالله که بهتر میشید.

و شروع کرد به صحبت کردن!

کلاس ما باید ساعت ۱۰تموم میشد ولی ما تا ساعت ۱۱نشسته بودیم و حرف میزدیم و به داستانی که استاد نوشته بود گوش میدادیم!

ساعت ۱۰:۱۵بود که خسته شده بودم،گردنم درد گرفته بود و حوصلم سر رفته بود!

یه دفعه بحث استاد کشید به حکمت خدا!

گفت خدا حواسش به همه چیز هست،اون ماییم که بهش بی توجه ایم.

گفت هیچ کار خدا بی حکمت نیس،مطمئن باشید!

گفت الان به شما درد داده،سختی داده و بعضی وقتا واقعا دیگه تحمل ندارید،خسته میشید

اما یه مدت که میگذره میفهمید همین سختیه شما رو قوی کرده،بزرگ کرده!

گفت شاید بعد از اونم همچنان ادم قبلی باشید،تنها باشید ولی خودتون کاملا حس میکنید که قدرت درونی شما زیاد شده!

گفت من یک سال تو کما بودم،و حدودا ۵سال نمیتونستم راه برم و وضعیتم جوری بود که همه میگفتن کاش میمرد حداقل کمتر عذاب میکشید!

گفت خسته بودم،ناامید بودم،به زمینو زمان فحش میدادم

اما از یه جایی به بعد دیدیم اون کسی که به من میتونه کمک کنه خودمم.

شروع کردم به تلاش کردن!

و خداروشکر الان روی پای خودمم،دوتا بچه دارم و زندگی رو میگذرونم!

گفت این سختیا میگذره،مطمئن باشد!

اما شما حواستون باشه جوری رفتار کنید که بعد شرمنده خدا نشید!

 

|به وقت دهمین روز اذرماه سال ۹۸|

 

 


سلام!

امرور بعدازظهر رفته بودیم بیرون!

تصمیم گرفتم برای چندساعت تمام ناراحتی هامو کنار بزارم  و حالِ خوبی داشته باشم!

 

پس چایی خوردم،لبخند زدم،به ادما نگاه کردم،به درختای سبزو نارنجی خیره شدم،به اسمون ابی شهرمون چشمک زدم،کلاغارونگاه کردم،به صدای غارغارشون گوش دادم،ساندویچ کالباس خوردم،عکس گرفتم،به ابنمای وسط پارک لبخند دندون نما زدم و برای چنددقیقه نشستم و رقصشو نگاه کردم!

 

بعد اومدم خونه . رفتم دوش اب گرم گرفتم،قهوه خوردم و الانم اهنگ گوش میدم!

 

خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم به خاطر بودنت.

 

یه عالمه حال خوب براتون ارزو میکنم(قلب قرمز)

 

 


دقت کردید به شب و زیبایی هاش؟

به سکوتش!

به ارامشی که داره؟

شبا وقتی همه خوابیدن و چراغای خونه خاموش شد و دیگه از خیابون سروصدای ماشینای عبوری نیومد

فقط باید نشست و فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد!

+شما کدومو دوست دارید؟شب یا روز؟

 


دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟

گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!

*روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را 
 
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!

مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت
یاهمین سال جدید!!

بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست .

من وتوباورمان نیست که نیست!!
زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛

چه به کام و
چه به نام و
چه به دام.

زندگی معرکه همت ماست.زندگی میگذرد.
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛

زندگی گاه به جان است و جفایت بکند ؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛

چه به نان
و چه به جان
و چه به آن.
زندگی صحنه بی تابی ماست.زندگی میگذرد.

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛

زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز 
و چه به ساز
و چه به ناز.

زندگی لحظه بیداری ماست.زندگی میگذرد.

 

#فرامرز_عرب_عامری

 

 

 


دیروز وقتی فهمید سیتالوپرام میخورم 

گفت من بزنم تو سرت دختر یانه؟

وبعدش اضافه کرد [ادم باید جوری تلاش کنه که اخر کار شرمنده خودش نباشه]وقتی اینجوری پیش بری هیچ نگرانی برات نمیمونه!

اتفاق ها همیشه میفته چه استرس داشته باشیم چه نداشته باشیم

پس بهتره که نگرانش نباشیم و استرسش رو نگیریم!

 

+یلدا خونه مــامان بزرگم!

 

 


وقتی مهردخت 14روز بعداز عروسیش  طلاق گرفت

ادمای دورش سرزنشش کردند!

بهش بدوبیراه گفتند،چرا که فقط دلش میخواست خودش را از لجن زاری که داخلش افتاده نجات بده!اما بهش ننگ چسبوندن!

گفتن پای یکی دیگه وسط بوده،گفتن خوده مهردخت جنسش و ذاتش خرابه و هزارتا حرف دیگه.

وقتی هم مریم خانوم زنی ک حدود45/50سال داره و تعدادی عروس و داماد طلاق گرفت بازم مردم و اشناها بهش بدوبیراه گفتند.

​​​​​

 

اما من جای بدوبیراه بهشون افتخار میکنم!

مخصوصا مهردخت!

اونا ادمای شجاعی هستند،کمتر کسی به فکر طلاق میفته!

اکثرخانوما میسوزن و میسازن

میترسن از حرف مردم،و هر روز و هر روز و هر روز وضعیتشون بدتر میشه!

 

​​​​​​ادما باید شجاع باشن،اگه کسی دلش به زندگی نبود باید بزاره و بره

نباید و نباید و نباید بمونه و بسازه و بسوزه!

 

+نظر شما چیه؟!

 


 

 


 

 

سلام!
اکثر عکسایی که از اتاقم میگیرم مربوط به همین یه تیکه ی آبی هستش که کنج میزمه!
تنها جاییه که وقتی بهش نگاه میکنم حالم خوب میشه!
زمانی که میشینم حافظ رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندنش و حضرت میگه:

حافظ صبور باش که در راه عاشقی
هر کس که جان نداد به جانان نمی‌رسد

یا حتی موقعی که سهراب میخونم و عطر نرگسای قشنگم هوش از سرم میپرونه!

+تازه اگه چاییش تازه دم باشه و زعفرونی که دیگه اخر حال خوب بودنه!

[به وقت چهار بهمن ماه]

 

 


حقیقتش را بگویم من وبلاگ را درست کردم تا بیایم حرفهایم را بنویسم  تا دیگر سر دلم سنگینی نکند!

اما ترسیدم از نوشتن،از اینکه حرفهایم زیاد شود و دنبال کننده ها از من بدشان بیایید!

با کانال تلگرام چندان حالم خوش نیست،فقط از در مجبوری انجا چیزهایی تایپ میکنم!

وقتی قرص های ضد افسردگی ام را میخورم حس میکنم حالم بهتر است اما هنوز میترسم،یک هیولای بزرگ با من و در ذهن من زندگی میکند و تنها راه حذف کردنش از زندگیم حرف زدن و مشاوره گرفتن با خانم (نون)است.

اما به دو دلیل نمیتوانم به او مراجعه کنم:

1_اخرین دفعه که به ملاقاتش رفتم با من دعوا کرد و گفت تمومش کن این زندگی مسخره رو که داره تو را نابود میکند،و من چون تمام نکردم از او خجالت میکشم!

2_و اینکه حدس میزنم مرخصی زایمان باشد!

 

دلم میخواهد دست هیولا ی ذهنم را بگیرم کنارم بنشانم و به او بگویم بعد از 6/7سال دیگر کافی است،دست از سرم بردار و برو،بگذار زندگی ام را بکنم و حالم خوب باشد.

و در اخر یک چای دارچین و شیرینی به او بدهم و بدرقه اش کنم تا برود!

 

 

امروز برای چنددقیقه از هیولا خواستم تا به من مرخصی بدهد،بعد به حمام رفتم و و زیر اب داغ ایستادم و فکر کردم و فکر کردم

بعد نسکافه درست کردم و با کیک خانگی که گلی دیروز برایم درست کرده بود خوردم!

[و فکر کردم زندگی را باید اسان گرفت]

[ 98.11.8]


 

​​


1_امروز وقتی بی حوصله و خسته و در به در دنبال نت بودم،یه فکری به سرم زد و بابتش از ایرانسل 50گیگ اینترنت گرفتم،اصن چشمام قلب قلبی شده بود

 

2_فصل دوم سریال انشرلی تموم شد!

3_یه شومیز خوشگل رنگی رنگی مامانم واسم خرید!

3_عود با اسانس اقیانوس خریدم،بوش خوب و ملایمه!

5_خودم همبرگر درست کردم،با نون معمولی و خیارشورایی که خودم انداخته بودم و سس اینا صرف(!)شد:دی

پ.ن:فهمیدید زن زندگیم یا نه؟!-_-

 

​​​​​​6_خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم ازت⁦❤️⁩


یکی از ارزوهام اینه که دوچرخه سواربشم آزادانه

بدون هیچ نگاه و تمسخری!

حتی

موهامو باز بزارم و باد لای موهام بره

بخندم و یا بلند بلند بخونم.

و به هر عابری که میرسم یه لبخند گنده بزنم و زنگ دوچرخمو(!) براش به صدا دربیارم!

 

+شاسوسای واقعی اینه با یه ذهن پراز تخیلات و دیوونگی،هنوزم قابل دوست داشتنه؟

:دی


یه سری از بلاگرای محترم هستن که وقتی واسشون کامنت میزاری،تایید میکنند ولی هیچ پاسخی به اون نمیدن.

 

​​​​​​+این رفتار اخر بی احترامیه ،کسی که وقت میزاره و تایپ میکنه و پست مورد نظر رو میخونه انتظار یه جواب رو داره،حتی یه ممنونم یا خوش اومدی خشک و خالی بدون هیچ حرف اضافه ای!

 

++این رفتار توهین به فردیه که کامنت گذاشته.

​​​​​​یعنی اونقد سرتون شلوغه که فرصت جواب دادن ندارید یا ما نباید دیگه واستون کامنت بزاریم؟

 

+++پس اینقد ادعا نداشته باشیم!


کلاس پنجم بودم
بابام ورشکست شد!
اول مدل ماشینو عوض کردیم،بعدش فروختیم!
طلاهامونو فروختیم،و حتی خونه
خونه ای که با صدتا امید بابام ساخته بودش،و مهریه ی مامانم بود.
هرروز خریدارا میومدن خونه رو نگاه میکردن!
مامانم با فروختنش مخالف بود،چندباری به بنگاه گفت من راضی نیستم، این خونه مهر منه واسش مشتری نیارید!
ولی مشتری اورد،یکی از اقوامش رو اورد و خونه زیر قیمت فروخته شد!

مامانم گریه میکرد،بابام مریض شد،عمل داشت،نمیتونست ت بخوره،وضعیت بدی بود خلاصه!
ما تو خونمون یه حیاط کوچولو داشتیم با یه باغچه ی کوچیک!
یه موی چسب(!) که مامانم خودش خریده بود و با دستای خودش تو اون باغچه کاشت،و رشد کرد و سبز شد و سبز تر شد،از کل دیوارا بالا رفته بود و حتی به دیوارای همسایه بغلی هم چسبیده بود.
یه روز که داشتیم از اون خونه اسبابمون رو جمع میکردیم مامانم متوجه نهال زردالو ی کوچولویی شد که کنار باغچه خود به خود رشد کرده بود!
گفت دلم نمیاد این نهال اینجا بمونه!
پس به عموم گفت اومد درش اورد و تو باغچه ی مامانبزرگم کاشتش!
خیلی سال میگذره ازش و این نهال هرسال رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد!
تا امشب وقتی از خونه بابابزرگم اومدیم بیرون توی باغچه اینو دیدم!
اون نهال کوچولو قامتی راست کرده بود،بزرگتر از هرسال شده بود و شکوفه کرده بود!
تمام خاطرات اون سالا جلو چشمم زنده شد!
بغض کردم،لبخند زدم و گفتم:
[گذشت دختر جون،همش میگذره فقط صبوری میخواد و قوی بودن❤️]

 

 


دیدم هوا خوبه،نسیم میزنه و بوی نم بارون میاد!

ژاکت طوسی مامان رو پوشیدم و رفتم توی حیاط.

هندزفریمو گوشم گذاشتم و اهنگ رو پلی کردم!

با هر ثانیش سرشار از شوق و زندگی میشدم!

امشب قدم زدم و فکر کردم!

میدونید هرچقدر هم که زیاد فکر کنیم کافی نیست!

من به سال جدید که فقط ۶روز دیگه باهامون فاصله داره فکر کردم

درمورد برنامه هایی که باید بریزم!

با ترسام و نگرانی هام یکم حرف زدم و یه قول و قراری بین خودمون گذاشتیم،حتی رویا پردازی هم کردم و لبخند زدم⁦❤️⁩

من فکر کردم چقد دلم برای گلی تنگ شده و چندروزه که ندیدمش!

به کنکور فکر کردم وسریال #قصه های جزیره!

حتی یه دفعه چشمم به درخت وسط حیاط همسایه بغلی افتاد که مثه عروس شده بود!

پراز شکوفه و سفید!

بعد فکر کردم که چقد دیدنی های زیادی وجود داره و ما ازش بیخبریم!

 

+عنوان از #سهراب_سپهری

 

 

​​

 


مارگاریتای عزیزم سلام!

امیدوارم که اوضاع و احوالت خوبِ خوب باشد!

باید بگویم که من هم تا قسمتی خوب هستم،یعنی سعی میکنم که خوب باشم!

همانطور که درنامه ی قبلی از من خواسته بودی،حوالی عصر به حیاط میروم و غروب دل انگیز افتاب  را تماشا میکنم!

اما نه به طور کامل!

چون من وسط یک شهر بزرگ و پراز دود و دم زندگی میکنم!

و دور تا دور حیاط مستطیلی شکل خانه مان را برج هایی احاطه کرده اند که نمیگذارند خورشید تمام زیبایی اش را به رخ بکشد!

و هربار برای این موضوع افسوس میخورم و ارزو میکنم که ای کاش مانند تو درمیان مزارع سر سبز و پراز گل های رنگارنگ زندگی میکردم!

جایی که هیچ دود و غباری وجود نداشت و همانند تو روزها به جای درس خواندن برای ازمون نفس گیر کنکور زیرسایه ی درختان سبزینه ی اوج مینشستم و کتاب میخواندم و یا چشمانم را میبستم  وبه صدای اواز پرنده ها گوشِ جان میسپردم!

یا حتی بعدازظهر ها کیک وانیلی میپختم تا با چای عصرانه صرف شود!

اما چه کنم که تمام زندگی من درگیر شده است و فعلا نمیتوانم کاری را جلو ببرم!

راستی باید بگویم نگرانی ات بابت گلبرگ های بهاری کاملا بی مورد بود،چون سالم سالم به دستم رسیدند

باور کن دروغ نمیگویم اما انچنان عطری دارد که تمام اتاقم را پرکرده است!

حتی گلی هفته پیش از من خواست چندتایی اش را به او بدهم اما خب دلم نیامد،مگر میتوانم گلبرگ هایی را که مارگاریتای عزیز تر از جانم با دستان خودش چیده و خشک کرده است را به دیگری ببخشم؟

میدانم که انداره ی چند ابدیت فاصله بینمان وجود دارد اما مهم قلب هایمان است که بهم پیوند خورده!

اما من برای بار هزارم به تو قول میدهم که حواسم بیشتر پی زندگیم باشد.چون ماباهم یک قرار باشکوه داریم!

ما دریک روز بهاری درحالی که هردویمان دامن های چین چینی صورتیمان را پوشیده ایم و موهایمان را باز گداشته ایم تا نسیم درمیانشان بازی کند کنار برج معروف بهم میرسیم و یکدیگر را در اغوش میکشیم وتمام دلتنگی هارا جبران میکنیم!

پ.ن:راستی به عمه ال ای هم سلام مرا برسان.

۹۸.۱۲.۲۷

[دوستدارت شاسوسا]

ممنونم از ارام عزیزم بابت دعوت:)

ممنونم از اقا گل بابت چالش.

و از،عاطفه،کالیستو ارام دعوت میکنم بنویسن:))


سلام دوست خوبم!

امیدوارم که حالت خوب باشه.

نمیدونم میدونستی یا نه که کامنتایی که واسه کسی میفرستی اگه یه دایره خاکستری کنارش بیفته،یعنی خونده شده.

و من دوتا کامنت واست گذاشتم.

یکی احوالتو پرسیدم و یکی دیگه سال نورو بهت تبریک گفتم!

من جدا بدم میاد کسی بخونه حرفامو ولی جواب نده

بیا رک و پوست کنده بهم بگو مشکلت چیه؟و چرا از دست من دلخوری؟

 

+اگه باهام راحت نیستیو دوست نداری کامنتای منو ببینی بهم بگو تا فطع دنبال کردنو بزنم،اصلا خجالت نکش:)


فیلم Groundhog Day یا روز موش‌خرما، داستان یه خبرنگاره که برای تهیه‌ی یه گزارش به یه شهر دورافتاده می‌ره که از همون اول ازش بیزاره.

سروته کار رو هم می‌آره و فرداش میخواد برگرده به شهرش که متوجه میشه صبح، دوباره توی دیروز بیدار شده. روز بعد و روز بعدش و روزهای دِگر هم! گیر افتاده توی روز اول. هر روز همون اتفاق‌ها. همون گزارش. همون حرف‌ها. 
اول فکر می‌کنه شوخیه. بعد شوکه میشه. بعد وحشت می‌کنه. بعد سوگواری می‌کنه. حتی خودش رو می‌کشه. اما هربار دوباره توی همون روز بیدار می‌شه. رد می‌ده. بی‌خیال می‌شه.

کم‌کم می‌پذیره که دیگه باید تا ابد توی همون روز و همون شهر زندگی کنه. شروع می‌کنه به دیدن. یادگرفتن. دوست پیداکردن. کمک‌کردن. با تمام شهر رفیق می‌‌شه. اسم همه‌ رو بلده. هنر جدید یاد میگیره، زبان جدید یاد می‌گیره، پیانوزدن یاد می‌گیره. همه‌ش توی یه روز. هر روز.

وقتی بالاخره یاد می‌گیره یک‌بار از تمام اون ۲۴ ساعت درست استفاده کنه فردا می‌آد. فردایی که توش باسوادتر، قوی‌تر و قدردان‌تر از دیروز بیدار می‌شه.

 

+اول فیلم یه مقدار کسل کنندس ولی جذاب میشه کم کم

 


تنها دلخوشی این روزام باغ عمو یکی مونده به اخریه.
بعضی روزا میریم اونجا.
من خورشید رو میبینم بدون اینکه ساختمونای بلند مانعش بشن
من اسمون ابی رو با تمام پهناش میبینم و حالم خوب میشه!
اونجا قدم میزنم و شکوفه های سفید و صورتی گیلاسو بو میکنم.
اونجا صدای بوق و گاز دادن ماشینا نمیاد.
اونجا فقط صدای نسیمه که لابه لای درختایی که پراز شکوفه هستن میپیچه و صدای پرنده ها و اگه اتیشی باشه صدای جرقه های اتیش.
اونجا چایی اتیشی هست!
من لیوان چاییمو دستم میگیرم و نامجو گوش میدم یا حتی دکلمه های استاد شکیبایی!
تمام دلخوشی این روزام همینه!

+البته نگم که روزی دوبارهم دورواطراف بوته های گلای صدپر حیاطمون میرم که ببینم گل داده یا هنوز وقتش نشده!

​​​​​​


بالاخره کتاب [چشم هایش]از بزرگ علوی رو خوندم!

 

میتونم بگم کشش داستان زیاد بود،به قدری که ذهنت رو درگیر ادامه ی ماجرا میکرد و از نظرمن نمیشد به این راحتی کتاب رو زمین گذاشت!

و مناسب هر سنی فک نکنم باشه،قبل از من گلی چندصفحه ایش رو خونده بود و میگفت حوصله سر بره!

شاید اوایل کتاب چندان اشنا و گرم نباشه قلم نویسنده اما کم کم جذاب بودن داستان خودی نشون میده.

 

اخر کتاب غم انگیز تموم شد!

اما میتونم بگم این اثر رو دوست داشتم.

 

هیچ وقت در زندگی نفهمیدم که چه می خواهم. همیشه  قوای متضادی مرا از یک سو به سوی دیگر کشانده و من نتوانسته ام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است

 

#بزرگ_علوی


سلام!
امیدوارم که حالتون خوب باشه و لبخند روی لباتون جا خوش کرده باشه
حقیقتا من تصمیم دارم یه چالش ۳۰روزه رو انجام بدم.
تحت عنوان[سپاسگزاری از خدابابت نعمت هایی که بهم داده]

اول باید یه دفتر یا دفترچه کوچیک یا حتی یه ورقه کاغذ بردارید و صبح ها بعد از اینکه از خواب بیدار شدید خدا رو به خاطر ۱۰تا از نعمت هایی که بهتون داده شکر کنید!
به این صورت که:
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که یه خونه ای دارم و یه سقفی بالاسرمه!
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که یه خواهر خوب دارم.
خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم که موبایل دارم.
و.

شما اگه بخوایید نعمت هایی که خدا بهتون داده رو بشمرید از دستتون درمیره چون این نعمت ها بینهایت فراوون هستند و فقط باید بهشون توجه کنید تا اونارو لمس کنید!

۱_یادتون نره که عبارت[سپاسگزارم]رو حتما ۳مرتبه تکرار کنید!
۲_و اینکه حتما بایدتمام سپاسگزاری ها به صورت کتبی باشه!

مطمئن باشید که نتیجه میده و زندگیتون عوض میشه و معجزه ها یکی یکی خودشون رو نشون میدن!

این رو به خاطر بسپرید که:
شکر نعمت نعمتت افزون کند،کفر نعمت از کفت بیرون کند.


اگه موافق چالش هستید که از فردا صبح شروع کنید،حتما واسم کامنت بزارید!


بالاخره کتاب [چشم هایش]از بزرگ علوی رو خوندم!

 

میتونم بگم کشش داستان زیاد بود،به قدری که ذهنت رو درگیر ادامه ی ماجرا میکرد و از نظرمن نمیشد به این راحتی کتاب رو زمین گذاشت!

و مناسب هر سنی فک نکنم باشه،قبل از من گلی چندصفحه ایش رو خونده بود و میگفت حوصله سر بره!

شاید اوایل کتاب چندان اشنا و گرم نباشه قلم نویسنده اما کم کم جذاب بودن داستان خودی نشون میده.

 

اخر کتاب غم انگیز تموم شد!

اما میتونم بگم این اثر رو دوست داشتم.

 

هیچ وقت در زندگی نفهمیدم که چه می خواهم. همیشه  قوای متضادی مرا از یک سو به سوی دیگر کشانده و من نتوانسته ام دل و جان فدای یک طرف بکنم و طرف دیگر را از خود برانم. بدبختی من در همین است

 

#بزرگ_علوی

 

 


سلام!

حقیقتش رو بخوام بگم من این کتاب رو به صورت صوتی گوش دادم و لذت عمیق ورق زدن صفحه های کتاب و بوی خوش کاغذ رو از دست دادم!

با این حال،میتونم بهتون پیشنهادش بکنم!

یه کتاب فوق العاده خوب بود!

کتابی که نمیتونید به راحتی زمین بزارید و بیخیال صفحه ی بعد و فصل بعد بشید!

میتونم بگم که این کتاب نظرمو در مورد مهاجران افغان به شدت عوض کرد ومتوجه شدم روزهای واقعا سختی داشتند.

و دلیل اینکه کشور ما این حجم از اتباع افغان رو توی خودش جا داده چیه!

 

ننه گفت: "این حرف آویزه گوشت باشد، دخترم. مثل عقربه قطب نما که همیشه رو به شمال است، انگشت اتهام مرد همیشه یک زن را پیدا می کند.

همیشه یادت باشد، مریم." 

#خالد_حسینی

 


یه وقتایی از همه چیز خسته میشم!

دلم میسوزه و هی میگم خدایا چرا

میگم خدایا چرا من؟چرا بابای من؟

چرا اصن اینجوریه؟

خدایا خستم،میبینی منو؟

میشنوی صدامو؟!

و هرچقد کفرو ناسزا وجود داره روی زبونم میاد!

 

امروزم وقتی داشتم این حرفارو به مامانم میزدم و ناراحت بودم

بابام اومد خونه و یه خبری رو داد!

اینجا بود که فهمیدم،اره خدا تو حواست هست!

گذاشتی همه چیزو به موقعش

و تموم اتفاقا براساس حکمته توعه!

 

ببخش منو اگه بعضی وقتا ناسپاسی میکنم

 

[دمت گرم خدا]


باید بگم از صبح که بیدار شدم حالم خوب نبود

گلوم میسوخت و خسته بودم،انگار کوه کنده بودم دیشب!

گردن دردم به اوج خودش رسیده بودودنمیتونستم روی کارام تمرکز کنم!

عصبی بودم،نفسم تنگی میکرد،حتی گریه هم کردم و گفتم من خستم!

دیگه نمیتونم!

 

​​​​​​اما یه دفعه از پنجره بیرونو نگاه کردم،بارونو دیدم که نم نم میبارید!

شاید باور نکنید اما صدای جیک جیک گنجیشکایی که لابه لای درخت انگور قایم شده بودند هم میومد!

یکی تو ذهنم اومد و بهم گفت 

بس نیس دختر؟!

چقدر گریه کردی و حالت بد بود؟!

چقدر گفتی خستم شدم من از این وضعیت

 

گفتی گردنم درد میکنه و کاراتو موکول کردی به بعد

گردنت خوب شد؟!

استرس و عذاب وجدان ولت کرد؟

بعدش اضافه کرد:

دخترجان،سخته،عصبی میشی،ناامید میشی،گریه میکنی اما شکست خوردنو قبول نکن!

قبول نکن که ضعیف و کوچیک باشی.

 

​​​​​​به خودت نشون بده و ثابت کن قوی هستی،نزار این مشکلات روحتو ازار بده!

پس بلند شدم،زیر کتری رو روشن کردم،ورزش کردم،نفس عمیق کشیدم،بوی خوب بارونو توی ذهنم حک(!) کردم،چایی دم کردم،روی خرما ها نارگیل ریختم،یه موزیک خوب گوش دادم،ابرارو نگاه کردم،خداروسپاسگزاری کردم و تلاش کردم قوی باشم!

 

​​​​​​+البوم سرگذشت سیاوش قمیشی رو پیشنهاد میکنم،پراز تازگیه:)

++این اهنگی که گذاشتم رو هم گوش بدید و لبخند بزنید!

 

 

 


توی اشپزخونه نشستم و میخوام کاهوهایی ک ریختم توی اب رو تا چنددیقه دیگه ابکش کنم 

از سرشب قرار بود بنویسم، ذهنم پر از حرفه ولی نمیدونم چجوری بنویسم 

پراز استرسم و فک میکنم دلیلش این باشه ک نمیتونم مثه بقیه ادما راحت و بدون درد تلاش کنم 

و کیفیت زندگیمو بالا ببرم 

درد گردن ۳/۵ ساله 

عکسم رو نشون دکتر دادم گفت چیزی ظاهرا نیس و 10 جلسه فیزیوتراپی نوشت 

جلسات فیزیوتراپی تموم شد و میزان بهبودیم اونقدرا نبوده 

فیزیوتراپ گفت پوسچر بدنت بهم ریخته، عضلاتت ضعیف و ظریفه، شونه راستت افتادگی داره، گردنت به سمت راست متمایل شده 

و چون طولانی مدت اینجوری بودی، طول میکشه اوکی شدنت 

باید بری بدنسازی و یه مربی برات برنامه درست درمون بنویسه+تمریناتی ک میگم رو روزی  سه مرتبه انجام بدی 

(وی قول بسیار جدی میده در انجام تمرینا اهمال کاری نورزد) 

مربی برام برنامه نوشته چندوقتی هست میرم باشگاه 

تعطیلات عید باعث وقفه شد ولی اگه دو هفته از اسفند و دو هفته از فروردین حساب کنیم سرجمع یکماه میشه ک یک روز درمیون باشگاه میرم! 

خستم، برای بهبودیم دعا کنید

________

اغلب روزا دوره عزت نفس گوش میدم 

دوره برنامه ریزی میبینم و نوت برداری میکنم 

باید تمرین کردن جدی و اصولی زبان رو هم باید بگنجونم توی برنامم. 

_______

توی pms هستم و این حال بد و غر زدن و نگران بودن و استرس مربوط بهش میشه تا حدودی 

احتمالا نوبت روانپزشک بگیرم برای چهارشنبه و ببینم وضعیت روح و روانم چجوریه 

_________

و مهم تر از همه پول میخوام 

هیچ مهارتی ندارم درحال حاضر و شرایط کلاس رفتن رو حتی ندارم 

به فکرم رسیده بود خوبه ریاضی علوم دبستانیا رو بخونم و کلاس خصوصی بگیرم با قیمت پایین تر. 

_________

دارم فک میکنم خوبه برای ناهار فردا از این ماکارونی های شکلی درست کنم! 

_________

بازم به خودم میگم 

هیچ اتفاقی بی دلیل نیست 

پ. ن: یادم افتاد باید در مورد یه موضوعی که با ارمان حرف میزدیم اینجا بنویسم. 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها