ساعت 9بود فک کنم توی سالن کنار بخاری هنوز خوابیده بودم

زنگو زدن مامانم فک کرد مامانبزرگمه و رفت درو باز کرد منم به سرعت نور پتوهامو جمع کردم که نفهمه خواب بودم.

چنددقیقه بعد مامان اومد تو و یه خبری رو داد.

سرم تیرکشید اصلا.

هنوزم که هنوزه پشت کردم به بخاری که تا تهش زیاده ولی گرم نمیشم همه ی بدنم یخ کرده و نفسم بالا نمیاد.

برگشتن دوباره به روزای قبل اذیتم میکنه.

به قدری حالم بد بود که به مامانم میگم خداکو؟این خدایی که میگن کو پس؟نمیشنوه من چی بهش میگم؟

(دعا کنید واسه ی من لطفا)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها